قلم من می گوید...

چرک نویس های یک بی ادعا

قلم من می گوید...

چرک نویس های یک بی ادعا

ادامه ندارد...

آفتاب سردی بود... 

کم کم از روی شانه های کوه به پایین سرازیر شده بود در حالی که از آخرین اشعه هایش روی آسمان، قرمز و نارنجی هایش مانده بود ...

سوز نامردی می آمد...

سکوت دشت غوغا کرده بود در این میان فقط از آرامش حلزون کوچک که روی برگ خیسی دراز کشیده بود و چون من چشم به آسمان سرخ دوخته بود میشد فهمید که در این هیبت تنها هستی!

از دور آدم های آبادی دور دست را  میدیدم هر یک به سویی به کاری به یادی شاید به یاری مشغول!

نمیدانم چرا اینقدر از آدم ها دور شدم شاید میخواستم فقط حلزون تنبل شریک سکوتم باشد مهمان ضیافت تنهاییم همدرد لحظه های باشکوه غروب پاییزی!

من از آدم ها کشیده بودم اما به اشیائ بی جان هم مشکوک بودم! شاید ماشین ها میزها صندلی ها و تمام اشیائ بی جان عالم آرزوی جان میکردند، آرزوی زندگی اما من برایشان آرزوی زیباتری داشتم سکوت و غرور در میان بی جانی!

سکوت دشت، غروب سرد آفتاب، نمناکی چمن ها،  تنهایی در این هیبت، همهگی جان میداد برای گوش کردن به یک آهنگ غمگین، کز کردن، بغض، گرم شدن چشمانت، نم دار شدن گونها یت و آخر سر های های گریه سر دادن ... نه! نه!

ارزش های های زدن ندارند این اوضاع! ارزش اشک ریختن ندارد این بحبوحه تمساح ها!نمیخواهم کسی حتی اشک های معصوم مرا متهم کند به تمساحگی! نمیخواهم که  به ثمره دلتنگی چشمانم بدبین باشد!  نه همان یک بغض با غرور کافیست!

دقت کرده اید گاهی حال و هوا و اوضاع زمین و آسمان و آب و هوا و دما و روز و ماه و سال و... همگی جان میدهد برای یک دلتنگی بغض آلود که حتی میتواند  ناگهان نقاب دروغین خنده ها را بر کشد و همه بهت زده به بغض و اشک راستین تو چشم تعجب بدوزند  ترجیح میدهم صادقانه گریه کنم تا اینکه به اجبار شرایط دنده ام را پهن کنم و به رویم نیاورم که زیر بار مشکلاتم اذیت شده ام! من انسانم من جانم من روحم پس لطیفم!

نمیتوانم !

بیش از توانم بر من تحمیل نکنید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد